گل دل مامان و بابا گل دل مامان و بابا ، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

هدیه خدا

بازی با بچه ها!

ریحانه دخترعزیزم سلام. امروز روز عید میلاد حضرت محمد(ص) بود. رفتیم خونه بابابزرگ و ننه و خاله فاطمه ات. اونجا با زهرا و زهره ، دختر خاله هات بازی کردی! اولین باری بود که انقد با بچه ها بازی میکردی.درضمن اولین باری  بودکه رفتی امامزاره سید فتح الدین رضا. امشب ماکارونی درست کردیم و دوتا رشته هم شما خوردی! راستیییییییییییی..... داشتیم بهت آب سیب میدادم که گریه میکردی بعد من و مامانی هی دست و پاهاتو بوس کردیم. بعدش با چشمات یک عشوه ای اومدی که نگو! خیلی بانمک بود. آخ قربون دختر عسلم بشم...الان سوار روروکت هستی (البته ساعت 1 بامداد شنبه است!) داری بوووبوووو میکنی....مممم مممم میگی...بریم بخوابیم. منم خیلی خستم. صبح باید برم سرکار..امرو...
30 دی 1392

تولد باباجانی!

سلام فرشته من. 24 دی ماه روزی بود که بابایی رفت تو 31 سالگی..همراه با شما! کلی هم عکسو فیلم انداختیم.فردا انتخاب واحد شروع میشه.دیروز مامان بزرگ بردنت حموم. میگفت: انگار که لپتو سرخاب ماتیک زدن! بس که سفید و خوشگل بودی...دومین دندونتم که درآوردی...فکرکنم قبلا هم نوشته بودم برات.....دیگه...جونم برات بگه...آهان برات امروز مامان 5 تا انگشتی نمدی سفارش داده. .....الان ساعت 15:50 پنجشنبست....شاید عصری برم باشگاه..اگه مامان بزرگ کاری نداشته باشه و شمارو نگه داره. مامانی هم میخواد بره آرایشگاه.....شما هم خوابیدی الان.....لالا لالایی........ ...
26 دی 1392

خاطرات شیرین، همه اینجاست!

مبارکه یه دونه دندونت دخترعزیزم...سلام..دیروز 92/10/19 جشن دندونی برات گرفتیم. کلی عکس انداختیم که انشاا... همشونو خواهی دید...چندتا ذکر خاطره : 1- 92/10/16  وقتی حموم بودی با مامانی و مامان بزرگ هی میگفتی باباااااااااااااا.. آی بابااااااااا !!..این روز برف زیادی در یزد اومد...یه آناناس گنده هم خریده.20 هزار تومان ناقابل!. آخه مامانی ناخوش بود و گفتم اینجوری تقویت بشه تا به شما هم شیر خوب بده. 2- 92/10/17 روزی بود که سال قبلش فهمیدیم بچمون دختره!  جالبه، مگه نه؟ چندروزی هست که مینشونمت پشت گردنمو با دستات رو سرم تنبک میزنی! دیروزم یه شیرین کاری برات کردم که کللللللللللللییی خندیدی! یه چیزو میگیرم دستمو میبرمش بالا و بعدش از د...
21 دی 1392

خوش خبری!

دختر عزیزم سلام. امروز مامان بزرگت خبر داد که باباییت عمو شده! ..حالا باید منتظر باشیم تا دختر یا پسرعموت به دنیا بیاد. منم مشغول درس خوندنم..این هفته دوتا امتحان دارم...امروز از سرکار که اومدم تا 8 شب خواب بودم. خسته بودم آخه.الان ساعت2:20 بامداد روز یکشنبست و من دارم درس میخونم.شما و مامانی هم خوابین.....لالا لالایی.......بوس بوس عزیزکم.. ...
15 دی 1392

آغاز نه ماهگی

ریحانه خانومی آی ریحانه ( به قول مامان بزرگ تهرونیت ریحانه آی ریحانه!) الان دوسه روزی میشه که رفتی توی 9 ماه. امروز که حدود 15 ثانیه نگاه معنی دار به بابایی کردی! داری سعی میکنی که رو زمین  بشینی. به قول مامانیدیگه داره زمینی بودنتم 9 ماهه میشه! 9 ماهم تو شیکم مامانی بودی خب! امروز خیلی خسته بودیم من و مامانی. لحافو رو زمین پهن کردیمو شما رو گذاشتیم بین خودمون. خواب که چه عرض کنم، تو عالم هپروت بودیم! آخه شما داشتی بازی میکردی و با پا و چراغ قوه و اسباب بازی میزدی تو کله مامان و بابا! از اینکه پیش مامان بابا بودی آروم بودی عزیزم...قربونت بشم...داری کم کم کاریای عجیب غریب میکنی. راستی تو وب خوندیم که دخترای متولد اردیبهشت خوش رفتار و علا...
14 دی 1392

شکارلحظه ناب!

عزیزم سلام. امروز اولین عکسی که توش تقریبا میشه گفت روزمین نشستی رو انداختم! زودی دوربینو آوردمو انداختم. مامانی هم سرما خورده...خوابیدی الان عسلی...بوس بوس...نی نی وبلاگ عکس تا حجم 200Kb رو قبول میکنه. سایز عکست 500 هستش. نتونستم کمترکنم سایزشو. اینه که میذارم فردا مامانی عکسو بذاره برات رو وبلاگ...
10 دی 1392

روز تقریبا پرماجرا

سلام ریحانه ای. امروز اولین امتحان پایان ترم پیام نورو در رضوانشهر یزد دادم. امتحانش مکانیزه بود. از 14 شدم 10.73. خوبه ؟ درس تحلیل استراتژی های سازمانهای موفق و ناموفق. عصرش خیلی خسته بودم. 3 ساعت خوابیدم. مامانی هم امروز سرماخورده بود. بردیمش دکتر. الان موقع شیردادن ماسک میزنه و شما هم هی با ماسک بازی میکنی! امروزم مامان بزرگ بردنت حموم. کلی تمیز و خوشبو شدی عسلم...بوووووووووس. هرشبم خونه رو گرم میکنم که شما و مامانی راحت بخوابین. دریچه کولرو با فویل گرفتم اینه که اتاق گرمتر میشه. شبا بخاری برقی روشن میکنیم چون اتاق لوله کشی گاز نداره.....قربونت بشم دختری بابایی...الان داری با کیسه نایلون بازی میکنی....آخ آخ... ...
8 دی 1392

دست دست!

دست دست بازم دست! سلام دختر عزیزم. امروز یکی دیگه از هنراتو به منصه ظهور گذاشتی! دودستی دست میزدی و شادی میکردی. یه کاریم که خیلی خوشحالت میکنه اینه که بغل من یا مامانی باشی و از پشت درودیوار برات دالللی بکنیم. غش میری از خنده! سه روز دیگه امتحان پایان ترم دارم. کلی دعام کن بابایی که خوب بدم.الان ساعت 00:15 بامداد پنج شنبستو داری توبغل مامانی شیر میخوری...فکرکنم خوابتم برده باشه...خوابای طلایی ببینی عزیزم.مثل رنگ موهات.بوس. از طرف بابافرشیدی. ...
5 دی 1392

اربعین

سلام دختر عزیزم.امروز اولین اربعین حسینی بود که در کنار ما بودی. ساعت 14:30 بود که رفتیم سمت بیداخوید. چندان برفی نبود. شما هم شیرگرم خوردی و خوابیدی! سرت خیلی عرق کرده بود. مامانی کلاه پشمی صورتی رو هم کرده بود سرتو خلاصه داغ داغ بود سرت! برگشتنی رفتیم خونه مامان بزرگتو ناهار اونجا غذا نذری خوردیم.چندروزه که موقع غذا خوردن به قول معروف خیلی کرکر میکنی! حتما به خاطر دندون درآوردنته..ایشالا که همه دندونات سالم و سفید دربیان...الان سات 1:30 بامداده و ظرفشویی داره ظرفارو میشوره و شما هم پیش مامان جانی داری شیر میخوری...شایدم جفتتون خواب باشین....میرم پیشتون...بوس بوس...راحت بخوابی عزیزم.. ...
3 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به هدیه خدا می باشد